دست دلم به لرزه میافتد
پای دلم میلنگد
چشم دلم کور میشود
وقتی دوباره یادم میافتد که تو دیگر نیستی .
آری نیستی و نبودنت خانه دلم را به آتش میکشد و من میسوزم و میسازم با نبودنت .
آری
من سالهاست که زغال فروش دل سوخته خودم شده ام .
تنها
غروب را نظاره کن
میبینی دل آسمان هم از این همه انتظار خون شده است .
آسمان را نمیدانم اما خوب میدانم دلم بدجور هوای تازه میخواهد .
هوای دلم پوسید ، دیگر چقدر جدایی ؟
دیگر چقدر نبودن ؟
به موهای مثل دندان سپید شده ام نگاه کرده ای ؟
تنها
گریه های امروز را بیاد نمی آوری وقتی دلت پراز خنده های فردا باشد
و من با گریه هایم از خنده هایت دلشادم
چه دشواری زیبایی است دیدن خندهایی که آرزویش را داشتی اما اکنون مال تو نیست.
تنها
با اشک چشمانم پشت سر تمام خاطرات باهم بودنمان آب میریزم تا دوباره امید برگشتت را داشته باشم
دوست روزهای باهم بودنم دست خدا بهمراهت ، برو ولی جان تو و تمام خاطرات باهم بودنمان
تنها
خدایا من عزیزی دارم دو سه تا کوچه ز ما دورتر است
تو به نازش دار
تو به یادش دار
تو بدارش عزیز
آنچنان خنده کند که ز غم دور شود
آنچنان عشق در آغوش بگیرد او را که گل یاس ز شوقش ، گریان گردد
منکه دورم از او ولی تو ای خدایا
کنارش باش
پناهش باش
بدارش عاشق
من عزیزی دارم که غم دوری از او
روزگارم را سنگین کرده است
من عزیزی دارم که هوای نفسش مستم کرد
بی خودم کرد ز خود
من عزیزی دارم که همه عمر امیدم به دیدارش رفت
پس خدایا نگهدارش باش .
تنها
همیشه فکر میکردم مگر میشود دنیا را بد ساخته باشند .
دکتر شریعتی درست میگفت دنیا را بد ساخته ایم . اصلا آمده ایم گند زده ایم به هرچه دنیاست . دنیایی دنیا را زیر سوال برده ایم . نمیدانم چگونه میخواهیم چشم به چشمان خدا بدوزیم و بگوییم بفرما خدایا این هم امانتیت .
امانتی که سالم تحویلمان دادی اما حال ما .......
تنها
اصلا روزگار تو میدانی ناعدالتی یعنی چه ؟
امروز که گذرم به کوچه غم افتاد صدای شکستن کمر پدری قلبم را لرزاند. مرد همسایه آهی کشید و گفت او هم زیر فشار شرمندگی طاقت نیاورد. تو میدانی شرمندگی چیست ؟ یعنی اینقدر وزنش زیاد است ؟ پس باید خیلی قوی هیکل باشد .
راستی پسر کفش دوز یادت هست ؟ بچه ها میگفتن دیروز دستان پدرش را سفت گرفته بود و میگفت بلند شو من دیگر کفش نمیخواهم .اصلا عید را دوست ندارم .عید بد است من به همه چیز عید حساسیت دارم .مخصوصا بوی کباب خانه همسایه .هروقت عید میشود چشمانم پر از آب میشود . مگر آدم به عید هم میشود حساسیت داشته باشد ؟ شاید او هم مثل مادرم به بوی گلها حساسیت دارد .
امشب عروسی دختر عطیه خانم است . زنان همسایه میگویند دیشب دو کامیون جهیزیه بردن از خانه شان . دو کامیون یعنی چقدر؟ فکر کنم جهیزیه زیاد چیز خوبی باشد . مهدی میگفت خواهرم دیشب با گریه به نامزدش میگفت اگر من نصف این جهیزیه را داشتم الان خوشبخت بودم . پس یعنی الان دختر عطیه خانم خیلی خوشبخت میشود ؟
ادامه دارد ....