روزگار سلام

امروز که با پدرم از بقالی سرکوچه به سمت خانه برمی گشتیم مردی مسنی را دیدیم که زیر لب با خود چیزی میگفت و زیر زیرکی میخندید وقتی به ما رسید خطاب به پدرم گفت : آقا ببخشید شما هم این لطیفه را شنیده اید که یارو درب خانه اش را رنگ میکند بعد خانه اش را گم میکند ؟

بعد خودش زد زیر خنده و گفت : من هم درب خانه ام را رنگ کردم . خودم را هم رنگ کردم حتی زن و بچه ام را هم رنگ کردم . خواستم زندگیم قشنگتر شود ولی نمیدانم چرا زندگی را گم کردم . زن و بچه ام را هم گم کردم . حرفش که تمام شد دستش را روی شانه های پدرم گذاشت و گفت از من به شما نصیحت که هیچوقت درب خانه ات را رنگ نکن . اینرا گفت و کیسه نان خشک را از روی زمین بلند کرد و رفت .

پدرم آهی کشید و بیا بریم که حسابی دیر شد . منکه هنوز نفهمیدم آن مرد مسن چه گفت ولی فکرکنم بقول حسن یک تخته اش کم بود .مگر میشود آدم بچه ها و خانه خود را گم کند ؟

امروز دانیال میگفت فکرکنم پدرم مرا دوست ندارد چون وقتی از پله ها افتادم او نیامد دستم را بگیرد و بلندم کند . ولی همیشه پدرم میگوید پدر دانیال مرد خیلی مهربانی است او بخاطر اینکه ما و بچه هایش الان لبخند بزنیم رفت جنگ و الان بی جان و فلج روی تخت افتاده . روزگار بنظر تو دانیال راست میگوید یا پدرم ؟

ادامه دارد .....