راستی روزگار تو کی میخواهی به دل آقا مراد بچرخی ؟ دیروز بیچاره زن آقا مراد گریه میکرد و میگفت خدایا دیگر کی قرار است این روزگار به مراد ما بچرخد . ببینم مگر تو اصلا میچرخی ؟

میگم تو نمیدانی اختلاس چیست ؟ مهناز میگفت فکر کنم چیز خوبی باشد چون پسر عمه پدرش از وقتی اختلاس دارد کلی اسباب بازی برای بچه اش خریده .تازه مهناز میگفت یه خانه خریده اند وسط پارک که کلی وسیله بازی دارد.حتی حوض و فواره هم دارد.ولی من هرچه هم باشد دوستش ندارم امروز خودم اشکهای پنهانی زهرا خانم را دیدم که دور از چشم بچه هایش میریخت . بیچاره گریه میکرد و میگفت تمام داروندارمان را با اختلاس از دست دادیم . تازه خودم شنیدم که گفت شوهرش حسین آقا دارد از غصه دق میکند. محمد پسرش دوست خوب من است . فکر کنم او هم مثل پدرش از غصه دق کرده است که دیروز هرچه در مدرسه اصرارش کردم که بریم بستنی بخریم گفت نه من دیگر بستنی دوست ندارم .

تو نمیدانی دق چیست ؟ هرچه هست چیز بدی است که اینگونه مزاج محمد را عوض کرده است . محمد خیلی بستنی میوه ای دوست داشت .

ادامه دارد.....